تا باد چنین بادا

فردا روز موعود من است. روزی که سال ها منتظرش بودم. فردا قرار است همسرم روی سن سنتور بنوازد و من آن پایین به حرکت دست هایش نگاه کنم. شاید هم چشم هایم را ببندم. مثل وقت هایی که طنین سنتورش خانه را پر می کند و من چشم هایم را می بندم تا پرواز کنم. مثل وقت هایی که خواب هستم و صدای سنتورش می آید. آن وقت خواب هایم طعم بهشت می دهد. ای یگانه ترین یار! صدای سنتورت همان چیزی است که من را زنده می کند. فردا در آن سالن میان جمعیتی که برای تماشا آمده اند هیچ کس به اندازه ی من خوشحال نیست. هیچ کس. حتی خودت.

همسفر

مسافرت با قطار را دوست دارم. صدای خاطره انگیز قطار و حرکت آهسته اش برایم لذت بخش است. چند سالی است به واسطه ی محل زندگی خانواده ی همسرم در سال چند بار با قطار به شیراز می رویم. من در کوپه ی بانوان بلیت می گیرم و همسرم در کوپه ی آقایان. معمولا برای شام توی رستوران قطار قرار می گذاریم و دیدار تازه می کنیم. هر بار آشنا شدن با همسفرانم برایم داستان جالب و هیجان انگیزی است. به نظرم خیلی خوب است که آدم چند ساعت با کسانی که نمی شناسد و احتمالا هم دیگر نمی بیندشان همسفر شود. همین ناشناس بودن باعث می شود آدم خیلی حرف ها را که به آشناها نمی تواند بگوید راحت بگوید. درست مثل همین وبلاگ که اگر قرار باشد خانواده و دوستان و نزدیکان بخوانند معذب‌ می شویم و خیلی حرف ها را نمی نویسیم. اما اگر همان حرف ها را هزار نفر غریبه بخوانند برایمان مهم نیست و تازه خوشحال هم می شویم. خلاصه این همسفران قطار هم آدم های جالبی اند. می توانیم ساعت ها برایشان حرف بزنیم. بی آن که نگران عواقب احتمالی باشیم. بی آن که نگران قضاوت هایشان باشیم. چون دیگر قرار نیست همدیگر را ببینیم. می توانیم در کمال دوستی و مهر و صفا پای درد دل های هم بنشینیم و با داستان های زندگی همدیگر آشنا شویم. انگار که در چند ساعت چندین کتاب رمان می خوانی. هر کدام برای خودشان داستانی دارند که البته گاهی هم بازگو نمی کنند. در طول این سال ها با همسفران زیادی آشنا شده ام. پیر و جوان. استاد دانشگاه؛ دانشجو؛ دکتر؛ روانشناس؛ خانه دار؛ وکیل؛ آرایشگر؛ مغازه دار و خلاصه با انواع و اقسام آدم ها و شغل ها توی همین کوپه ها آشنا شده ام. این آشنایی ها شکل های مختلفی داشته. گاهی در حد یک سلام و علیک ساده و میوه و خوراکی تعارف کردن مانده. گاهی به یک هم صحبتی ساده ختم شده. گاهی هم همسفرانم آنقدر گرم و صمیمی برخورد کرده اند که تا نیمه های شب توی همان کوپه با هم گپ زده ایم و چای خورده ایم. معمولا بهترین همسفرانم زنان خانه داری بوده اند که پا به سن گذاشته اند. همان ها که تجربه ی زندگی دارند و زمانه پخته شان کرده. همان ها که چون خانه دار بوده اند و شغل و تحصیلات خاصی نداشته اند غرور هم ندارند و پز چیزی را هم نمی دهند. راحت خودمانی می شوند و مادرانه رفتار می کنند. در سفر اخیرم به شیراز یکی از همین زن های مهربان همسفرم بود. همسفر دیگرم دختری دانشجو بود که هرچند مهربان بود اما خجالتی و کم حرف بود. آن یکی زنی آرایشگر بود. از همان ها که تیپ های آنچنانی دارند و لباس های آنچنانی می پوشند. شیرازی بود و در شیراز سالن آرایش عروس داشت. آمده بود تهران برای سالنش خرید کند. اصلا گرم و مهربان نبود. از آن ها بود که دلشان می خواهد ادای گرگ ها را دربیاورند و دوست دارند اطرافیانش بره باشند. هیچ چیز صورتش طبیعی نبود. پوست تیره ای داشت. دماغش را عمل کرده بود. گونه هایش حالت طبیعی نداشت. برجستگی بیش از حد لب هایش چهره اش را ترسناک تر کرده بود. مدام پز سالن آرایش و لوازم خانه اش را می داد. مدام تاکید می کرد که همسرش دبی زندگی می کند و همه ی خریدهایشان را از دبی می کنند و آنقدر از دبی تعریف می کرد که هر که نداند فکر می کند آنجا بهشت موعود است. هر چه بیشتر حرف می زد انگار روحم آزرده تر می شد و انگار فضا را تیره و تار می کرد. دختر دانشجو هم مدام سرش در کتابش بود و حرف نمی زد. اما همسفر دیگرم آنقدر مهربان و گرم بود که تمام تیرگی فضا را به روشنی تبدیل کرد. زنی پا به سن گذاشته. به نظرم ۶۰ سالی داشت. اما زیبا و آراسته. با موهای کوتاه و مرتب رنگ شده. با رژ لب ملایمی روی لبش. آنقدر ساده و مرتب بود که انگار در یک مهمانی رسمی نشسته. لهجه ی غلیظ شیرازی داشت. ساکن تهران بود و برای دیدن اقوام به شیراز سفر می کرد. تن صدای نازک و لهجه شیرازی و شمرده حرف زدنش ترکیب بی نظیری ساخته بود. وقتی حرف می زد انگار داشت موسیقی ملایمی پخش می شد. آنقدر با احساس کلمه ها را ادا می کرد که موقع حرف زدنش چند بار بغض و شادی را در گلویم حس کردم. آنقدر مسلط حرف می زد که فکر می کردی مدرس فن بیان است. ساده و بی تکلف برایمان از زندگیش گفت.‌ از همسرش که جانباز است و ترکشی در گلویش دارد. گاهی موجی می شود و می خواهد فریاد بزند. اما صدایش در نمی آید. وقتی از حالت های موجی شدن همسرش می گفت مدام می گفت الهی بمیرم براش. الهی قربونش برم. و این کلمه ها آنقدر از عمق جانش بود که چند بار اشک من را جاری کرد. خودش هم گریه اش می گرفت. عاشق همسرش بود. گفت و گفت. از آشنایی شان. از ازدواجشان. از بچه هایشان. از روزهایی که توان خرید نان هم نداشته اند برایمان گفت. از قهرهایشان. از آشتی هایشان. از روزهایی که در دزفول زندگی کرده بود به امید آنکه همسرش را بیشتر ببیند. 

از حرف ها و تهمت هایی که در این سال ها به ناروا شنیده اند. من و دختر دانشجو و زن آرایشگر مات و مبهوت نگاه می کردیم. دختر دانشجو هم کتابش را کنار گذاشته بود. گفت آن سال ها که همسرش جبهه بوده و شیراز بوده اند یک روز سر سفره ی ناهار پای تلوزیون بوده اند. مجری تلوزیون از آرزو حرف می زند و می گوید چه آرزویی دارید؟ زن همان لحظه می گوید آرزو دارم یک روز با همسرم ناهار بخورم. می گفت مادرش چقدر برای این آرزوی ساده ی دخترش گریه کرده بود. می گفت روزی که ترکش به گلوی همسرش می خورد با پای خودش به خانه می آید تا زن نگران نشود. چون آن زمان رسم بوده که هر کس شهید می شد هم رزمانش می آمدند و به خانواده اش می گفتند مجروح شده و بیمارستان است. مرد با پای خودش می آید تا یک وقت زن فکر نکند همسرش شهید شده. می گفت چون چند شب بود خانه نیامده بود‌ با او قهر بودم و می گفتم من به خاطر تو با دو تا بچه کوچک به دزفول آمده ام. زن در را باز نمی کرده و همسرش از پشت در حرف می زده. وقتی در را باز می کند می بیند همسرش ترکش در گلو دارد. زن جیغ می زند. همسرش می گوید نگران نشو آمدم که ببینی زنده ام. بین صحبت هایش غذای همسرش را برایش به کوپه اش برد. کتلت درست کرده بود. لقمه ای به همه مان تعارف کرد. من خجالت کشیدم و نخوردم. زن آرایشگر آنقدر از این کتلت تعریف کرد که از نخوردنم پشیمان شدم. وقتی دستور پخت کتلتش را برای زن آرایشگر می گفت آنقدر طولانی و مفصل بود که فهمیدم چه زن کدبانویی است. انواع و اقسام ادویه ها و مواد مختلف که من حتی اسمشان را نشنیده بودم از عطاری تهیه می کند و آسیاب می کند و توی مایه ی کتلت می ریزد.‌ تا نیمه های شب برایمان حرف زد و ما لذت می بردیم. دلم می خواست حرف هایش تمام نشود. مدام قربان صدقه ی من می رفت و می گفت چقدر شبیه دختر منی. از در که وارد شدی گفتم زهره ی من اومده. صبح موقع خداحافظی توی ایستگاه شیراز گفت برای خودت فلق و ناس بخوان. چشمت نکرده باشم. وقتی دیدم همسرم دارد از همسرش خداحافظی می کند فهمیدم آن ها هم همسفر بوده اند. همسرم می گفت مرد کلی برایش حرف زده. اما یک کلمه از جانباز بودنش نگفته بود. یک ماهی از این سفر می گذرد و من هنوز به آن زن زیبا و عاشق فکر می کنم. کاش لااقل شماره ای از او گرفته بودم. خوش به حال همسرش. خوش به حال بچه هایش که هر روز او را می بینند.

روزهای معلمی من ۲

خیلی وقت بود می خواستم از کلاس زهرا بنویسم. اما هر بار نشد. هر چی بیشتر گذشت نوشتنش برام سخت تر شد. کلاس زهرا یه روز توی دی ماه تموم شد. در مجموع ۲۷ ساعت بهش درس دادم. ۲۷ ساعت که برای من پر از عشق بود. ۲۷ ساعت که لحظه به لحظه ش برام خاطره ست. از کدومش بنویسم؟ از جلسه ی اول که ازم پرسید چرا باید فارسی بخونیم؟ از روزی که توی امتحان زیر کلمه ی رطب رسیده خط کشید و زیر رسیده نوشت فعل؟ توضیح اینکه کلمه رسیده فعل نیست خیلی مشکل بود. مشکل تر این بود که برای توضیح کلمه رسیده از کلمه ی کال استفاده کردم و نمی دونست کال یعنی چی. حتی نمی دونست رطب چیه. نمی دونم چند دقیقه طول کشید تا به یه تعبیر مشترک برسیم و بالاخره مشکل رطب رسیده حل شد. به اضافه ی تشبیهی می گفت تشبیه اضافی. به تحمیدیه می گفت تحمیده. و چقدر این اشتباهاتش رو دوست داشتم. چقدر لهجه ش برام شیرین بود. وقتی با اون لهجه شعر می خوند چه ذوقی می کردم. وقتی شعر مولوی رو حفظ کرده بود و برام خوند چه حالی داشتم. هنوز آهنگ صداش توی گوشمه:
ای خدا ای فضل تو حاجت روا
با تو یاد هیچ کس نبود روا
چقدر خانوم گفتنش رو دوست داشتم وقتی کلمه ی خانوم رو می کشید و ازم سوال می پرسید. یه بار ازم پرسید خانوم من لهجه دارم؟ گاهی وقت ها سوال هایی می پرسید که باورم نمی شد چطور به ذهنش رسیده. یه روز گفت شعر گذشته و معاصر ایران چه تفاوت هایی دارن؟ با اشتیاق براش توضیح دادم و چقدر خوشحال شدم که اینقدر ذهن پویایی داره. روزی که صرف فعل رو بهش یاد می دادم داشتم مصدر رفتن رو براش صرف می کردم. همون روز پدرش رفت پاکستان و من بی خبر بودم. زهرا وسط کلاس اجازه گرفت و رفت با پدرش خداحافظی کرد. وقتی برگشت چشماش پر اشک بود. دیگه براش مصدر رفتن رو صرف نکردم. چقدر اون روز برام سخت گذشت. یه روز هم داشتم بهش درس می دادم که یه دفعه اشک توی چشماش جمع شد. من دعواش نکرده بودم. نمی دونم چرا گریه ش گرفت. اون شب خوابم نمی برد و عذاب وجدان داشتم و فکر‌ می کردم حتما ناخودآگاه رفتاری کردم که دلش شکسته. و در آخر اون رفتار رو پیدا نکردم. وقتی بهش منادی رو یاد می دادم براش کلمه حافظا و سعدیا رو مثال زدم. بعد ازم پرسید خانوم پس چرا نمی گیم مریما؟ روزی که داشتم بهش یاد می دادم از اعلام کتاب استفاده کنه وقتی اسم اقبال لاهوری رو دید چقدر ذوق کرد و گفت خانوم این شاعر ماست. ما بهش می گیم علامه اقبال. بعد گفت من هم توی لاهور به دنیا اومدم. من هم پا به پاش ذوق کردم و اون چند دقیقه برام از کشورش حرف زد. یه بار گفت سعدی و حافظ و فردوسی شاعرهای خوب قدیمی هستن.  شاعرهای خوب معاصر ایران چه کسانی هستن؟ من براش گفتم نیما یوشیج. قیصر و چند تا شاعر دیگه. وقتی اسم قیصر رو گفتم ازم پرسید زنده هست؟ وقتی گفتم نه دلم می خواست گریه کنم. چند بار داستان شعر خانه خوب خدا رو با زبون خودش برام تعریف کرد. شعر قیصر. تنها شعر کتاب که هیچ سوالی ازش نداشت و خودش با آب و تاب برام می خوند و مثل یه قصه تعریف می کرد. یه روز ازم پرسید خانوم خودت شعر نمی سازی؟ گفتم نه. گفت چرا؟ شما که همه ی آرایه ها رو بلدی. می گفت تشبیه رو دوست داره. و حالا تا آخر عمرم کلمه ی تشبیه من رو یاد زهرا می ندازه. جلسه ی آخر وقتی بهم گفت خانوم می خوام یک شعر بسازم و آرایه تکرار و تشبیه رو به کار ببرم چقدر ذوق کردم. باورم نمی شد این همون دختریه که هر بار با میلی ازم می پرسید چرا باید ادبیات بخونیم. کلاس زهرا برای من یه تجربه ی سخت و خیلی شیرین بود. سختیش به شیرینیش می ارزید.

شاید باز هم اینجا از خاطرات کلاس زهرا بنویسم.

تنهایی هیچ ارتباطی به مجرد و متاهل بودن نداره. تنهایی هیچ ارتباطی به تعداد دوست ها نداره. ساعت ۷ و نیم شبه و از صبح تنها دراز کشیدم. از جام تکون نخوردم. چیزی نخوردم. لامپ ها رو روشن نکردم. انگشتام یخ کرده. تمام تنم درد می کنه. نمی دونم چی دارم می نویسم. وقتی روز سالگرد ازدواج اینقدر سیاه باشه از بقیه روزها چه توقعی می شه داشت؟ یهو یاد مادربزرگم میوفتم که همه ی عمر چشمش به در بود و همیشه می گفت:

می خوام بخوابم خوابم نمیاد

چشم انتظارم هیچ کس نمیاد

مادر بزرگ نوه ت داره برای غربت تو و خودش توی تاریکی گریه می کنه و تو نیستی‌ که دستاتو روی سرش بکشی.

تصادف ۲

با همسر یکی یکی به مغازه های آن خیابان سر زدیم. به امید اینکه دوربین یکی شان صحنه ی تصادف را گرفته باشد. همه ی مغازه ها دوربینشان فقط جلوی مغازه شان را می گرفت. بالاخره بنگاهی پیدا شد که دوربینش چراغ سر چهار راه را گرفته بود. گفت عصر زنگ بزنید تا دوربین را ببینم. عصر زنگ زدیم. گفت مغازه نرفتم. فردا صبح زنگ بزنید. فردا صبح ساعت ۸ رفتیم پاسگاه. زن با شوهرش آمده بود. شوهرش از همان لحظه اول شروع کرد به داد و فریاد. قیافه اش شبیه آدم خلاف های فیلم ها بود. جلوی پلیس گفت این ها با سرگرد ساخت و پاخت کرده اند. ما گفتیم فیلم داریم. پلیس گفت پس برید فیلم رو بیارید. رفتیم سراغ رفتگر. توی همان خیابان محل تصادف بود. همسر گفت اگر صحنه ی تصادف را دیده ای بیا پاسگاه و شهادت بده. حتی اگر چراغ خانم من سبز نبوده بیا و حقیقت را بگو. همان لحظه زن و شوهرش هم رسیدند. مرد رفتگر من من کرد و با ترس گفت من به خودم مطمئن نیستم. من هیچ چیز نمی دانم. رفتیم خانه. چشم هایم از بی خوابی می سوخت. دلم به آن فیلم خوش بود. مرد بنگاهی جواب تلفنمان را نمی داد. ناامید شده بودم. همه چیز بر علیه من بود. نزدیک های ظهر زنگ زد و گفت تا چند دقیقه دیگر می آید مغازه. خوشحال شدم و سریع آماده شدیم و رفتیم بنگاه. توی کامپیوتر فیلم را دیدیم. چراغ زن نارنجی بود. بعد قرمز شد. زن با سرعت چراغ قرمز را رد کرد. تصادف کردیم و پراید زن دور خودش چرخید و ایستاد. رفتیم پاسگاه و فیلم را به جناب سرگرد نشان دادیم. زن سرش را انداخته بود پایین و می گفت توی راه با خودم می گفتم خدایا من رو خوار نکن. آمد از من عذرخواهی کرد. باز هم سکوت کردم. دلم نمی خواست یک کلمه با او حرف بزنم. دو روز بعد توی بیمه با شوهرش آمد. شوهرش گفت فیلم ساختگیست. زن حرف سنگینی به من زد و گفت تو روز تصادف حالت طبیعی نداشتی. شوهرش می گفت می رم از شهرداری شکایت می کنم. چراغ خراب بوده. در آخر زن مجبور شد در محل مقصر امضا کند و من هم به عنوان زیان دیده امضا کردم. لحظه ای که امضا کردند و رفتند نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم که دیگر این آدم ها را نمی بینم.

تصادف ۱

یک روز چهارشنبه بود. باید برای انجام دادن کارهای فارغ التحصیلی دانشگاه می رفتم. صبح زود بیدار شدم. قرمه سبزی را بار گذاشتم. برنج را در ظرفی خیس کردم و آماده شدم. به چراغ نزدیک خانه که رسیدم دیدم چراغ سبز بود و نفس راحتی کشیدم و رفتم که یک دفعه صدای وحشتناکی شنیدم. چند لحظه طول کشید تا فهمیدم تصادف کرده ام. گیج و متعجب مانده بودم. از ماشین پیاده شدم. پراید چند متر آن طرف تر وسط خیابان بود و چند تا دختر دانش آموز توی آن نشسته بودند. راننده که زنی‌ میانسال بود با داد و دعوا به سمتم می آمد. فقط پرسیدم بچه ها سالمند؟ او داد می زد و می گفت حواست کجا بود؟ اگر بچه های مردم طوری می شدند. من ساکت بودم و گیج و گنگ نگاه می کردم. گفتم به پلیس زنگ بزن. مردم جمع شده بودند دورمان. چراغ های ماشین ما شکسته بود. پلاک جلوی ماشینمان پرت شده بود گوشه خیابان. کاپوت و قسمت جلوی ماشین ما از بین رفته بود. ماشین زن آسیب زیادی ندیده بود. فقط در عقب ماشینش خسارت دیده بود. به همسر زنگ زدم. گوشه خیابان ایستاده بودم. چند نفر که آنجا بودند به من گفتند مقصر نبوده ای. من باز هم گیج و گنگ نگاه می کردم. رفتگر جوانی که داشت جارو می کرد آمد و گفت من دیدم که چراغ تو سبز بود. باز هم هیچ نگفتم. با لهجه ی صمیمی ترکیش گفت رنگتون پریده برم از سوپری براتون آب بگیرم؟ تشکر کردم و گفتم نه. زن با دانش آموزها آن طرف تر ایستاده بود. مدام با موبایلش حرف می زد و خبر تصادفش را به همه می گفت. همسرم رسید. وقتی به تکه های ماشین که کف خیابان ریخته بود نگاه کرد و هیچ چیز نگفت احساس شرمندگی کردم. پلاک ماشین را که مچاله شده بود از کف خیابان برداشت. از شدت تصادف تعجب کرده بود. رفتگر به او هم گفت که دیده چراغ من سبز بوده. مدام به همسر می گفتم که چراغم سبز بوده و نمی دانم چطور تصادف کردیم. اصلا پراید را ندیده بودم. زن با زبان ترکی با رفتگر پچ پچ می کرد. بعد از نیم ساعت پلیس رسید. بی خیال تر از این حرف ها بود. وقتی پلیس گفت چهار راه دوربین ندارد انگار سطل آب سرد ریختند روی سرم. زن می گفت چراغش سبز بوده. رفتگر ساکت مانده بود. به حرف آمدم و به رفتگر توپیدم که مگه نمی گفتین دیدین چراغ من سبز بوده؟ چرا به پلیس نمی گین؟ 
رفتگر گفت شک دارم. پلیس گفت بریم سوپری سر خیابون شاید دوربینش صحنه تصادف رو گرفته باشه. صاحب سوپری گفت دوربینش به سمت آن طرف خیابان است و چهارراه را نمی گیرد. پلیس گفت بریم پاسگاه. سوار ماشین شدیم. از توی آینه ی ماشین دیدم که باز هم زن و رفتگر یواشکی حرف می زدند. همسرم به رفتگر گفت اگر چیزی دیده ای بگو. گفت شک دارم. وقتی به سمت پاسگاه می رفتیم دیدم که رفتگر با نگاهش من را دنبال می کرد. انگار وجدانش معذب مانده بود. پاسگاه غوغایی بود. دو تا زن که تصادف کرده بودند به هم فحش های رکیک می دادند و من سرخ و سفید می شدم. اولین بار بود که پاسگاه می رفتم. جناب سرگرد آمد به سمت ما. از زن پرسید چراغت سبز بوده؟ زن قسم می خورد که چراغش سبز بوده. بچه ها هم سر و صدا می کردند و یک صدا علیه من شهادت می دادند. می گفتند من چراغ قرمز را رد کرده ام. عصبانی بودم. دروغ می گفتند. یک لحظه رو کردم به بچه ها که چیزی بگویم. فقط نگاهشان کردم به خشم. زن قسم می خورد که چراغش سبز بوده. من هم گفتم مطمئنم چراغم سبز بوده. زن شلوغ می کرد. می گفت به عمرم چراغ قرمز رد نکرده ام. می گفت دوربین خدا که هست. بچه ها هم دوباره به حرف آمده بودند و از خانم راننده شان حمایت می کردند. جناب سرگرد چند بار از من پرسید مطمئنی چراغت سبز بوده؟ گفتم مطمئنم. پرسید از چه فاصله ای چراغ رو دیدی؟ فاصله را نشانش دادم. گفتم از اینجا تا آن تیر چراغ برق. گفت قبل از تو کسی رد شد؟ گفتم من ندیدم. جناب سرگرد بلاتکلیف مانده بود. گفت نمی شه که. یکی داره حقیقت رو پنهان می کنه. دست آخر گفت توی این موارد ۵۰ ۵۰ می نویسیم. چون هیچ کدوم نمی تونید حرفتون رو ثابت کنید. زن معترض شد و گفت نه قبول نمی کنم. اذان ظهر شد. جناب سرگرد رفت نماز بخواند. رفتم توی ماشین نشستم. زن آمد به سمتم. گفت عزیزم گلم من این ماشین رو با قسط خریدم. بچه م مریضه. حالم خوب نیست. فکر کنم بچه سقط کردم. ماشینمان را نشانش دادم و گفتم نگاه کن ماشین ما خیلی بیشتر از شما خسارت دیده. جناب سرگرد آمد و گفت چی شد با هم توافق کردین؟ زن دوباره شروع کرد به اعتراض. طاقت نیاوردم. گفتم دیدم که با رفتگر به ترکی حرف زدی. انکار می کرد و دوباره قسم می خورد که توی عمرش چراغ قرمز رد نکرده. موقعی که زن آن طرف تر بود جناب سرگرد گفت گیر بد آدمی افتادی. طرف این کاره ست. بعد گفت ما به چشم های طرفمون نگاه کنیم می فهمیم راست می گه یا دروغ. ولی اثباتش سخته. آخر هم گفت برید فردا صبح ساعت ۸ بیاید.

خواب

بیشتر از همیشه به خواب نیاز دارم. روزهای سختی گذشت. هنوز چشم های مسافران آن پرواز سیاه رهایم نمی کند. مدتی است توی خواب شعر می گویم. بیدار که می شوم یک‌ بیت هم یادم نیست. مدت هاست جهان خواب از بیداری قشنگ تر است.

شبم از بی ستارگی شب گور

تمام این یک هفته از فکر کردن به پرواز تنم می لرزید. من همیشه از سقوط می ترسیدم. به نظرم بدترین نوع مرگ سقوط است. همیشه از نگاه کردن به پنجره ی هواپیما می ترسم. وقتی از پنجره ی هواپیما پایین را می بینم سرم گیج می رود و فکر می کنم اگر از آن بالا پرت شوم تا برسم زمین چند تکه می شوم. ولی حالا ترس دیگری هم اضافه شده بود. ترس موشک.‌ ساعت ۶ صبح سوار هواپیما شدیم. خانمی که کنار من نشسته خوابیده بود. برایم خیلی عجیب بود که چطور با خیال راحت چشم هایش را بسته و به سقوط و سوختن فکر نمی کند. به مهماندارها نگاه می کنم که مثل همیشه با حرکت دست و سر روش ماسک گذاشتن را نشانمان می دهند. اما مثل همیشه نیستند. چشم هایشان مضطرب و نگران بود. رویم را برگرداندم. چشم هایشان سقوط و سوختن را به یادم می آورد. وقتی خلبان در بلندگو گفت که هواپیما بوئینگ است بیشتر تنم لرزید. حالا درست یک هفته از آن چهارشنبه ی سیاه گذشته. هواپیما از زمین بلند شد. صداهایش من را بیشتر نگران می کرد. خوابم می آمد. شب قبل فقط دو ساعت خوابیده بودم. اما مگر می توانستم چشم هایم را ببندم؟ بعد با خودم فکر کردم چه فرقی می کند موقع سقوط چشم هایم باز باشد یا بسته؟ آن ها هم صبح زود پرواز کردند. حتما مثل من خواب آلود بوده اند. حتما خیلی هایشان خواب بوده اند. بعد یادم آمد که فقط ۶ دقیقه از پروازشان گذشته بود و فرصت خوابیدن نداشته اند. به خانم بغل دستیم نگاه کردم که پیش از حرکت هواپیما خوابیده بود. بعد فکر کردم حتما بعضی از آن ها هم خواب بوده اند. مخصوصا بچه های کوچک. راستی آن ها که خواب بوده اند لحظات سخت تری گذرانده اند یا آن ها که بیدار بوده اند؟ هواپیما صدا می داد و به شدت تکان می خورد. خلبان اعلام کرد تکان ها به خاطر باد است و نگران نباشیم. نمی دانم این همه سر و صدای هواپیما برای چه بود؟ چشم هایم از شدت خواب می سوخت. همسرم از پنجره کوه ها را نگاه می کرد. گفت چه منظره ی قشنگی. برف کوه ها را پوشانده. یک لحظه نگاه کردم. سرم گیج رفت. فکر کردم اگر سقوط کنیم توی برف ها دفن می شوم. به روبرو نگاه کردم. مهماندارها نه زیبا بودند. نه مهربان. انگار توی سر آن ها هم فکر سقوط و سوختن بود. صبحانه را آوردند. نیمرو با چای و کیک. وقتی صبحانه می خوردم فکر کردم آن ها هم آخرین صبحانه زندگی شان را توی هواپیما خورده بودند یا گرسنه رفتند؟ بعد یادم افتاد آن ها فقط ۶ دقیقه پرواز کرده اند. اصلا چه فرقی می کند موقع رفتن گرسنه باشی یا سیر؟ خواب آلود باشی یا چشم هایت باز باز باشد؟
یک ساعت و ربع از شیراز تا تهران به مرگ فکر کردم. بیشتر از همیشه مرگ را نزدیک می دیدم. فکر کردم بعد از من خانواده ام چقدر غصه می خورند. دوستانم. ‌حتی آن ها که با من دشمنی کردند هم دلشان برایم می سوزد. با خودم گفتم کاش وصیت نامه نوشته بودم. اما بعد فکر کردم نه نیازی نیست. من مال و اموال و ملک و چیزی ندارم. تنها دارایی من سه تاری است که دوست دارم بعد از من تنها نماند. دوست دارم در آغوش مهربان نوازنده چیره دستی باشد تا دلش نگیرد. خلبان اعلام کرد تا دقایقی دیگر به مهرآباد می رسیم. نفس راحتی کشیدم. صدای شهرام ناظری توی هواپیما پخش می شد که می خواند همه شاد و خوش و نغمه زنان ز صلابت ایران جوان. کدام صلابت؟ کدام شادی؟ ما شادی را گم کرده بودیم خیلی وقت پیش. ما صلابت را نمی شناختیم وقتی ترس همه وجودمان را گرفته بود.

جنگ

دنبال شعر سایه می گشتم. همان که می گوید:
 ای دریغا پاره ی دل جفت جان
بی جوانی مانده جاویدان جوان
 وقتی به صفحه ی گوشی نگاه کردم دیدم توی سرچ گوگل نوشته ام ای دریغا حمله ی دل. غم انگیز بود. اما آنقدر درگیر اخبار شده ام در ذهنم فقط این کلمات می گذرد: جنگ؛ حمله؛ سقوط؛ موشک. 
دیشب وقتی صدای رعد و برق را شنیدم از خواب پریدم و منتظر بودم اتفاق ترسناک تری افتاده باشد. هیچ وقت در زندگیم از رعد و برق اینطور نترسیده بودم. وقتی هراسان باشی آن شعر سایه هم بوی جنگ و خون می دهد. رعد و برق هم می شود صدای جنگ. حالا چند روز است کابوس کودکی هایم تکرار می شود. خواب می بینم دست ها و چشم هایمان را می بندند و گلوله. اما نه اسارت ترسناک تر از این مرگ است. حالا که خانه نیستم بیشتر غصه می خورم.‌ بیشتر به خانه مان فکر می کنم. وقتی خانه را ترک می کردم چند بار به آشپزخانه و گل ها و سه تارم و به همه آنچه در خانه بود نگاه کردم و در دلم گریه کردم. وقتی در ایستگاه دستم در دست پدر بود و شانه به شانه اش راه می رفتم در دلم گریه کردم. جنگ یعنی همین. جنگ‌ شروع شده و من در ذهنم برای عزیزانم؛ برای گل هایم برای سه تارم و برای خانه مان سوگواری می کنم.

رفتی و رفتن تو آتش نهاد بر دل

لحظه ای که خبر را شنیدم سرم را به صندلی قطار تکیه داده بودم. بین خواب و بیداری بودم که مردی با بهت و ناباوری به بغل دستیش گفت سردار سلیمانی را شهید کردند. دیگر چرت نزدم. دیگر نخوابیدم. شوکه شدم و فکر کردم حتما شایعه است. اما خبر حقیقت داشت. سرم را به صندلی قطار تکیه داده بودم و از پنجره گرگ و میش را نگاه می کردم. هنوز بهت زده بودم. کم کم غم به بهت اضافه شد. به چشم های سردار که فکر می کنم ناخودآگاه بغض می کنم. چشم هایش برای من مظهر مهربانی اند. توی خانه ی مادربزرگ سر سفره ی ناهار بودیم که عمه به مادربزرگ گفت سردار سلیمانی را شهید کردند. مادربزرگ با غصه گفت ای جانم و اشک در چشم هایش جمع شد. مادربزرگ غمگین شد. اما بهت زده نشد. او به شنیدن خبر شهادت عادت دارد. وقتی خبر شهادت عمو کاظم را شنید عمو کاظم فقط ۱۷ سالش بود. وقتی خبر شهادت عمو ناصر در مکه را شنید ما بودیم که بی تابی می کردیم و او بود که ما را دلداری می داد. 
مادربزرگ نشست روی تخت و رادیو را روشن کرد و سر تکان می داد. بعد به من گفت تا وقتی که آدم هست خونریزی هست. خدا کنه جنگ نشه. مادربزرگ جنگ را خوب می شناسد. حالا ترس و دلهره همه وجودم را می گیرد. به حرف مادربزرگ بیشتر فکر می کنم. به تمام تصاویری که از جنگ دارم. من آدم شجاعی نیستم. دو سال پیش وقتی چند نفر داعشی به مجلس حمله کردند چه حالی داشتم. به شبی فکر کردم که داشتم پیاز رنده می کردم و انگشتم را جای پیاز رنده کردم. من آدم شجاعی نیستم و حالا حال همان روزها را دارم. بهت زدگی؛ غم؛ بغض و ترس حس هاییست که این روزها دارم. اما بیشتر از هر چیز می ترسم. او شجاع بود و وجودش خیال ما که شجاع نبودیم را راحت می کرد.

نگاهت بهانه بود

داشتم توی گوش آوین می گفتم عزیز دل خاله من و مامانت خاطره ها داریم با هم. از ۱۲ سال پیش تا حالا. با هم انجمن شعر رفتیم. با هم اولین غزل های زندگی مون رو گفتیم. با هم فروغ خوندیم. با هم ظهیرالدوله رفتیم. من و مامانت چه شب هایی رو کنار هم صبح کردیم. مرثا هنوز هم مثل همون روزا موقع دیدنت قلب من تند تند‌ می زنه و موقع خداحافظی قلبم انگار کنده می شه. مامان و بابات رو مثل مامان و بابای خودم از ته دلم دوست دارم. چه روزایی من دختر خونه ی شما بودم و تو دختر خونه ی ما. اولین بار که دیدمت توی مدرسه مون جلسه شعرخوانی بود.‌ اول دبیرستان بودیم. تو یه غزل خوندی که آخرش هم تخلص خودت رو آورده بودی. همون روز اینقدر ازت خوشم اومد که آرزو کردم بتونم باهات دوست بشم. تو خیلی اجتماعی بودی و خیلی خوب حرف می زدی. من اما خجالتی بودم و نمی تونستم خوب حرف بزنم. نمی دونم اون روز چه جوری خجالتم رو گذاشتم کنار و اومدم جلو و باهات حرف زدم. ولی دوست شدیم و من خوشحال بودم.  آذر ماه سال ۸۶ بود. چند وقت بعد توی دی ماه من اومدم خونه تون تا باهام شیمی کار کنی. یادمه زیر کرسی نشستیم. اون سال چه سرمایی بود. وقتی خواستم برگردم خونه برف سنگین باریده بود و هیچ آژانسی نیومد. اینقدر برف سنگین بود که پدرم هم نمی تونست بیاد دنبالم. خلاصه خونواده ها با هم تلفنی حرف زدن و قرار شد من اون شب خونه ی شما بمونم. ته دلم خوشحال بودم. ولی خجالت می کشیدم. بعد از اون شدیم دوست های صمیمی. چند روز بعد روزی که امتحان ریاضی داشتیم اونقدر برف بارید که مدرسه ها تعطیل شد. لوله های خونه مون ترکیده بودن. کلی آدم توی برف زمین خوردن و مصدوم شدن. دیگه قم همچین برفی رو به خودش ندید. من و تو با هم رفتیم حرم دعای عرفه. یادمه توی حیاط نشسته بودیم و چقدر سرد بود. بعدش برای اولین بار با هم رفتیم انجمن شعر. توی همون روزهای برفی تو یه شعر خیلی قشنگ گفتی.
عیسی شدند مردم ما زیر مرگ برف
دیدم کسی به دست خودش داشت می دمید
 من هم شعر گفتم. حالا با هم می رفتیم انجمن شعر و فکر می کردیم یه روز قله های شعر رو با هم فتح می کنیم. من برات یه وبلاگ ساختم. حالا هر دو تامون وبلاگ نویس بودیم. چقدر برای هم کامنت گذاشتیم. من خیلی زود شعر گفتن رو رها کردم. اما تو هنوز شعر می گفتی و روز به روز شعرهات بهتر می شد. جلسات انجمن به راه بود. با هم فروغ می خوندیم. با هم رفتیم تالار وحدت جشنواره ی شعر فجر. با هم برای اولین بار فیلم علی سنتوری رو دیدیم. اون موقع ها که علی سنتوری ممنوع بود و تازه سی دیش اومده بود. توی یه روز برفی با هم رفتیم ظهیرالدوله سر مزار فروغ. اون روز برای فروغ شعر گفتی. خوب یادمه یه شب خونه ی شما موندم و فردا صبحش با هم رفتیم مدرسه. ظهر از مدرسه رفتیم خونه ی ما و تو شب خونه ی ما بودی. یادمه توی خونه تون مامانت لحاف آورد بدوزیم. تو می دوختی و من فقط نگاه می کردم. بلد نبودم لحاف بدوزم. راستش رو بخوای هنوز هم بلد نیستم. آخر سال نمره های من کم شد. فیزیک و زیست رو تجدید شدم و مدرسه ثبت نامم نکرد و مجبور شدم از اون مدرسه برم. مجبور شدم از تو جدا بشم و برم با یه عالمه آدم غریبه که هیچی از شعر نمی فهمیدن سر یه کلاس بنشینم. منزوی و تنها شده بودم. از همه دوری می کردم. تمام اون سه سال با هیچ کس دوست نشدم. تو رو از دور تماشا می کردم و حسودیم می شد به دوست های جدیدت که هر روز سر کلاس با تو می نشستن و هر روز صدای قشنگت رو می شنیدن. آبان ماه سال ۸۷ انجمن شعر برای سالگرد قیصر اردوی دزفول گذاشت. من هم اومدم. با هم همسفر بودیم. با قطار رفتیم اندیمشک. دزفول رفتیم و گتوند سر مزار قیصر. اون روزها تو چند تا دوست شاعر داشتی که با هم خیلی صمیمی بودین. احساس غریبی می کردم. از همه شون بدم میومد. یادمه شبی که توی دزفول تا صبح دور هم شعر خوندین من خودم رو زدم به خواب و تنها توی اتاق موندم و زیر پتو گریه کردم. شبی که گفتی قراره برین سوریه زندگی کنین خیلی گریه کردم. از اون شب جعبه ی دستمال کاغذی کنار تخت من بود و من هر شب یواشکی و بی صدا اشک می ریختم. یک سال بعد وقتی برگشتی من یه آدم دیگه شده بودم. دوری تو از من یه صبای قوی تر ساخته بود. بعدها من ازدواج کردم و رفتم شیراز. اما برگشتم. ولی فاصله بین ما افتاده بود. چند سال بعد تو ازدواج کردی و رفتی شیراز. حالا چند ساله که به کم دیدنت عادت کردم. اما هنوز هم هر بار که زیر کرسی می شینم هر بار که برف میاد هر بار که غزل می شنوم هر بار که فروغ می خونم هر بار که ظهیرالدوله می رم یاد تو می کنم.

زخم

همه ی ما هر چقدر برون گرا باشیم حرف های نگفته ی زیادی داریم. حرف هایی که هیچ وقت به هیچ کس نمی شود گفت و هیچ جا نمی شود نوشت. صبح که بیدار شدم دیدم توی خواب با ناخنم دستم را زخم کرده ام. همان ناخنی که همیشه سه تار می زد حالا پوستم را خراش داده بود. صبح که خراش روی دستم را دیدم دلم برای خودم گرفت. خود طفلکی من لحظه های سختی را در این چند روز گذرانده.

یلدا

هر مناسبتی برای هر کس مفهومی دارد. یلدا برای من یعنی این شعر. یعنی اولین یلدای زندگی مشترک من و یار. یعنی هفت سال پیش و یک عالمه خاطره ی قشنگ.

به کوری دل و چشم معلم دینی!
«شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی»

صدای پای نگاه تو در شبم جاریست
ضریح خنده ی من غرق خویشتن داریست

دلم شبیه اناری که عشق زاییده
و هندوانه ی سرخی که پاسبان دیده!

پر از حلاوت انجیر و بادم و پسته
نگاه می کنم از چشم هات آهسته

کمند موی تو از باممان رها شده است
و روی زال من انگار، تازه وا شده است

به بام می رسم از رنگ تیره ی جاده
کمند شصت خمم روی بام افتاده

نگاه کوچه از این جا به بعد می میرد
و شاهنامه از این قصه درس می گیرد

دوباره قافیه را چشم هام لو داده
ببین! عروض صدایم به دوره افتاده!

غزل غزل به نگاه تو فال می ریزم
ببین! به حبل متین خدا می آویزم

صدای ماه پر از طعم ابر و باران است
و باز صحبت سرما و ضرب دندان است

هوا هوا ی شب تار و ماه نو دارد
و از نگاه سه تارت ستاره می بارد

کمند پرده ی سازت  صَدای ماهور است
شبی که رنگ تماشای عشق ما، هور است

شروع کرده شبی را که ابر پس می زد
هوای خستگی از روی ماه می ریزد

هوا پر از نفس یاس ها و نرگس هاست
تئاتر پنجره درگیر پرده ی رویاست

اگر چه پرده ی سازت بهار آمیز است
و سفره ی دلم از بوی کوزه لبریز است

اگر چه امشب از احساس شب شدن خالیست
و چشم سایه ی خوشید رو به بی حالیست

اگر چه ابر شب ما ستاره می زاید
اگر چه موسم باران و برف می آید

اگر چه شب، شب شیرین و روز پرویز است
و شهر، گستره ی رنگ فام شبدیز است

«اگر چه باده فرح بخش و باد گلبیز است»
به کوری شب یلدا، هنوز پاییز است

امین شفیعی

راستی روزهای سه شنبه پایتخت جهان بود (۲)

دوست عزیزم فاطمه وارد ردیف نوازی شده بود و خیلی برایش خوشحال بودم. دوشنبه از صبح فکر می کردم برای تبریک چه هدیه ای خوشحالش می کند. بعد یک لیست نوشتم از هدیه هایی که می دانستم خوشحالش می کند. دست آخر بین کتاب تحلیل ردیف و کتاب هشت گفتار درباره ی فلسفه ی موسیقی ایرانی مردد ماندم. یک لحظه شک کردم که نکند کتاب تحلیل ردیف را داشته باشد. از فاطمه خواستم از‌ یک صفحه ی کتاب برایم عکس بفرستد و آن وقت خیالم راحت شد که کتاب تکراری نیست. عصر از همسر که بیرون رفته بود خواستم کتاب را بگیرد. دلم می خواست مثل قدیم ها توی کارت پستال برایش چند خط بنویسم. شب با هم به چند تا مغازه سر زدیم. اما از کارت پستال خبری نبود. انگار نسلش منقرض شده مثل خیلی چیزهای نوستالژیک دیگر. تصمیم گرفتم به نامه ای در یک پاکت سفید ساده بسنده کنم. شب برایش چند خط نامه نوشتم و روی پاکت سفید را چسب زدم. کتاب را کادو کردم و نامه را گذاشتم روی کادو تا آن را اول ببیند. صبح بیدار شدم و مثل همیشه مشغول تمرین درس ها شدم. این بار سه تا درس باید تحویل می دادم. هر سه از استاد علیزاده. برای ناهار کتلت درست کردم و هم زمان برای شام عدسی گذاشتم. ساندویچ ها را برداشتم و راهی شدیم. توی قطار دو تا پیرمرد نشسته بودند کنار هم. در طول مسیر با هم دوست شدند و شنیدن حرف هایشان با آن صدای خسته برایم مثل لالایی دلنشین بود. عصا در دست داشتند و خسته به نظر‌ می رسیدند. هر دو ساکن تهران بودند. یکی شان گفت آمده بوده قم تا لحاف بخرد و آخر هم نخریده. کم کم بیشتر دوست شدند و از تعداد بچه ها و نوه هایشان برای هم گفتند. بعد با خودم فکر کردم یعنی من هم وقتی به این سن و سال برسم همینطورم و در هیچ شرایطی از پیدا کردن دوست منصرف نمی شوم. لپ تاپ همراهمان بود. برای خودمان فیلم ناصرالدین شاه آکتور سینما را دیدیم. فیلم جالبی بود و دیدنش خالی از لطف نبود. صدای پیرمردها وسط فیلم هم می آمد که مشغول گپ و گفت بودند. حالا صدایشان بلندتر شده بود و با هم می خندیدند. رسیدیم راه آهن و سوار مترو شدیم. ایستگاه میرزای شیرازی پیاده شدیم. هوا سرد بود و کلاهم را روی سرم گذاشتم. وقتی به آموزشگاه رسیدیم توی هر دو تا اتاق بچه ها داشتند تمرین می کردند. توی لابی منتظر نشستم. یک نفر با لباس و کلاه و پوتین سربازی نشسته بود. از روی میز شیرینی برداشتم. صدای راست پنجگاه با سه تار می آمد و من و همسر داشتیم گوشه ها را به یاد می آوردیم. نوبت کلاسم که شد ساعت ۷ بود. استاد مثل همیشه لبخند به لب داشت و با آنکه همیشه از صبح مشغول درس دادن است اثری از خستگی و بی حوصلگی در چهره اش نبود. اتود بیات کرد را که زدم استاد گفت بسیار عالی. بسیار خوب. حالا تندترش کن. تا جایی که می توانی و مضراب ها خراب نمی شود. من ولی با همان سرعت آرام تمرین کرده بودم. اما خودم را نباختم و شروع کردم با سرعت بالا. استاد با دست هایش اشاره می کرد که سرعت را بیشتر کنم. اعتماد به نفسم بیشتر شده بود و هی سرعت قطعه را بالاتر می بردم. تا جایی که احساس کردم این دیگر دست های من نیست و چطور دارم با این سرعت قطعه را می زنم. آنقدر سرعت بالا رفته بود که نمی توانستم به استاد نگاه کنم تا تایید و رضایت را در چشم هایش ببینم. نگاهم به دسته ساز بود. ولی حرکت دست های استاد را می دیدم که انگار به وجد آمده بود و مثل یک رهبر ارکستر با تکان دادن دست هایش مرا همراهی می کرد. هر آن فکر می کردم با متوقف شدن حرکت دست هایش دست هایم متوقف می شوند. چند جا مضراب ها از دستم در رفت و خراب شد. استاد روی کاسه ی سه تار ضرب گرفت و دوباره به همان سرعت برگشتم. حالا استاد زیر صدا می زد و همراهی ام می کرد. فقط به این فکر می کردم که باید این قطعه را تا پایان با همین سرعت بزنم. دو خط مانده به پایان قطعه دست هایم از حرکت بازماند. آخر قطعه پاساژ سختی داشت و دیگر نمی توانستم ادامه بدهم. دست هایم انگار توان نداشت. ولی استاد باز هم تشویقم کرد. عذرخواهی کردم و گفتم استاد ببخشید من با این سرعت اصلا تمرین نکرده بودم. استاد گفت ولی خیلی خوب زدی. باز هم با سرعت بالا برای خودت تمرینش کن و دیگر نمی خواهد سر کلاس بزنی. نفس راحتی کشیدم. نوبت قطعه ی بعدی بود. تمرین دشتی ۱ از کتاب ده قطعه ی استاد علیزاده. تریل های قطعه را با سرعت اجرا کردم. استاد راضی بود و گفت این قطعه هم مشکلی ندارد و نیازی نیست دوباره بزنم. نوبت تمرین دشتی ۳ بود. قطعه ی مشکلی بود. بیشتر قطعه روی پرده های سیم دوم و چهارم بود. اشکال زیاد داشتم و حتی جای چند تا پرده را روی سیم چهارم اشتباه گرفته بودم. قرار شد قطعه را تمرین کنم و دوباره جلسه بعد تحویل دهم. درس جدید ردیف دشتی بود. دشتی لا. تا به حال پیش دو تا استاد دشتی را زده بودم. اما دشتی ر. دشتی لا در پرده های دیگریست و حال و هوای متفاوت و زیبایی برایم دارد.

درس جدیدم گوشه های درآمد و اوج و حاجیانی بود. وقتی استاد گوشه ها را می زد چند بار اشک در چشم هایم حلقه زد و تازه فهمیدم چقدر دشتی لا زیباست و چه حزن دلنشینی دارد. کلاس که تمام شد با همسرم پیاده رفتیم میدان آرژانتین و در راه از کلاسمان برای هم گفتیم. دلم می خواست برای فاطمه گل نرگس بخرم. اما نبود. یک شاخه گل رز سفید سر صورتی برداشتم. مرد گلفروش آن را روی کادو چسباند. یک روبان صورتی هم به همراه آن. کادو را به دست راننده اسنپ دادیم و سوار مترو شدیم تا به راه آهن برسیم. توی مترو پیرزنی نان شیرمال می فروخت. یک دفعه احساس کردم چقدر گرسنه ام و دلم نان شیرمال می خواهد. بعد فکر کردم توی قطار نان شیرمال با چای می چسبد. پیرزن را صدا کردم. طبق معمول همیشه پول  نقد نداشتم. پیرزن یکی از فروشنده ها را صدا کرد. مرد جوان دستگاه کارت خوانش را آورد. هر چه گشتم کارتم را پیدا نمی کردم. وسایل کیفم را بیرون ریختم. رنگم پریده بود. فکر کردم حتما کارت جایی از دستم افتاده. ناامید شدم و نان شیرمال را به پیرزن پس دادم و عذرخواهی کردم. یک دفعه کارتم را لای کیف پولم پیدا کردم. بالاخره نان شیرمال را گرفتم و لبخند زدم. همسر زنگ زد و گفت کجایی؟ گفتم توی مترو. تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده. در گیر و دار شیرمال خریدن من مترو رسیده بود ایستگاه راه آهن و من متوجه نشده بودم. ایستگاه جوادیه پیاده شدم. ساعت یک ربع به ۱۰ بود. ساعت ۱۰ قطار قم حرکت می کرد. اما خبری از مترو نبود. ۵ دقیقه مانده به ۱۰ مترو آمد. دیگر تقریبا مطمئن بودم به قطار نمی رسیم. توی راه پله های متروی راه آهن دویدم. همسر منتظرم بود. اما قطار رفته بود و ما جا ماندیم. به نان شیرمال نگاه کردم که همینطور توی دستم مانده بود. خودمان را به ترمینال رساندیم. توی اتوبوس نان شیرمال را خوردیم. آنقدر سفت و مانده بود که ته گلویمان ماند. بعد هر دومان خنده مان گرفت.

جشن های ملال انگیز

گاهی هم هست که می فهمی چقدر اشتباه در مورد بعضی آدم ها فکر می کرده ای. در مورد کسانی که ادعای فرهنگ و کمالات و خیلی چیزها دارند. ادعای متفاوت بودن. ادعای نقد به کارهای دیگران در حالی که خودشان درست همان کارها را انجام می دهند. از جشن تولد می آیم. اما چندان خوش نگذشت. خب تجملات و به رخ کشیدن ها و ادا و اطوارهای خالی از صمیمیت چه صفایی دارد؟ چقدر دلم برای جشن تولدهای سال های پیش تنگ شده. جشن تولدهای بدون گل آرایی و میوه آرایی و چند مدل غذا. جشن تولدهایی که مردم برای به رخ کشیدن هدیه هایشان هدیه های گران قیمت و آنچنانی نمی خریدند. هدیه ها ساده بود. پذیرایی ها ساده تر. از دیزاین و تم تولد هم خبری نبود. اما خیلی خوش می گذشت. خودمانیم واقعا چقدر از این کارها را به خاطر بچه هایمان انجام می دهیم؟ من فکر می کنم بیشتر این کارها برای دل خودمان یا صفحه ی اینستاگراممان هست. وگرنه بچه را چه کار با این چیزها؟ بچه ها دنیای قشنگ خودشان را دارند. در دنیای آن ها این حرف ها راهی ندارد. دلم برای جشن تولدهای کوچک و ساده تنگ شده. جشن هایمان هم دیگر جشن نیست.

یک روز پر ماجرا

آن شب کلاسم که با زهرا تمام شد ساعت ۸ بود. هر چه منتظر ماندم نه تاکسی بود. نه اتوبوس می آمد. اینجا یکی از شلوغ ترین خیابان های شهر است که همیشه قدم به قدم تاکسی بود. از وقتی بنزین گران شده تاکسی ها کم شده اند. آنقدر کم که ۲۰ دقیقه ای ایستادم. آخر هم سوار یک اتوبوس شدم که تا دم در پر بود. وقتی به خانه رسیدم ساعت از ۹ گذشته بود. خسته بودم و تمام تنم یخ کرده بود. آن شب با تمام خستگی تا نیمه های شب خوابم نبرد. وقتی خواستم به عادت همیشه قبل از خواب گوشی را روی حالت پرواز بگذارم یک لحظه فکر کردم شاید کسی کار مهمی داشته باشد و منصرف شدم. تازه خوابیده بودم بود که گوشیم زنگ خورد. عاطفه بود. صدایش می لرزید. گفت کیسه آبش پاره شده و دارد می رود بیمارستان. به عاطفه گفته بودم دوستی دارم که پرستار همان بیمارستان است. گفت به دوستم زنگ بزنم. ساعت دقیقا ۴ و نیم صبح بود. نه اینکه حواسم به ساعت نباشد اما آنقدر نگران شدم که آن موقع صبح زنگ زدم به دوستم. گوشیش در دسترس نبود. چند باری با عاطفه تماس داشتم. دفعه ی آخر هم همسرش گوشی را جواب داد. صدای اذان صبح از مسجد نزدیک خانه مان آمد. کمی برایش قرآن خواندم و همان لحظه یادم افتاد که در نمازخانه ی دبستان چقدر برای هم جا می گرفتیم و با چادرنمازهای سفید می نشستیم و تسبیح می گفتیم. بعد به آن شمایل خودمان خنده ام گرفت. به دوستم پیام دادم که هوای عاطفه را در بیمارستان داشته باشد. ساعت ۶ صبح بود که خوابیدم. تازه خوابم برده بود که دوباره با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم. دوستم بود. گفت که دیشب گوشیش روی حالت پرواز بوده و حالا با دیدن تماس من آن موقع شب نگران شده. پیامم را ندیده بود. ماجرا را برایش تعریف کردم. گفت توی راه بیمارستان است. ساعت حدود ۷ صبح بود که دوباره خوابیدم. ساعت ۱۱ که بیدار شدم نوزاد به دنیا آمده بود و همه چیز به خیر گذشته بود. به سرعت صبحانه را خوردم و با چشم های پف کرده راهی کلاس مکاتب ادبی شدم. آنقدر خواب آلود بودم که یک لحظه دیدم همه ماشین ها دارند در جهت مقابل من می آیند. تازه فهمیدم چه کرده ام. همان لحظه یک موتور از روبرو آمد و خورد به ماشین. کلی لعنت و ناله و نفرین کرد. ولی سرعت هر دوی ما پایین بود و خوشبختانه چیزی نشد. از ترس می لرزیدم. چیزی به جز معذرت خواهی نداشتم. مقصر‌ فقط من بودم. هرچند کلی ناله و نفرین کرد اما جانم را نجات داد. اگر موتوری نیامده بود به ماشین بخورد داشتم می رفتم تا با ماشینی که از روبرو می آمد تصادف کنم. عصر وقتی به بیمارستان رفتم پسر عاطفه آرام و معصوم خوابیده بود. دست عاطفه را در دستم گرفتم. پدر عاطفه در گوش بچه اذان می گفت و عاطفه آرام گریه می کرد. تماشای مادر شدن رفیق دبستانیت و کسی که کنارش الفبا و جدول ضرب یاد گرفته ای لذت بخش تر از آن بود که فکرش را می کردم.

راستی روزهای سه شنبه پایتخت جهان بود

درس جدید خیلی سخت بود. اتود بیات کرد استاد علیزاده. نت درس را استاد شعاری برایم ایمیل کرده بود. به خاطر قطع شدن اینترنت چند روز به ایمیلم دسترسی نداشتم. هفته ی شلوغی را گذرانده بودم. هفته ای که ۳ تا تولد رفته بودم. تولد همسرم و تولد دو تا از دوستانم. کلاس های تدریسم شروع شده بود و فشرده پیش می رفت. خلاصه همه ی این ها باعث شد نتوانم آنطور که باید تمرین کنم. به جرات می توانم بگویم سخت ترین درسی بود که تا به حال زده بودم. انگشت گذاری مشکلی داشت. شب قبل از کلاس آنقدر پای ساز نشستم که گردنم درد گرفته بود. سه شنبه صبح زود بیدار شدم. بعد از صبحانه دوباره سازم را دست گرفتم و شروع کردم. وسط ساز زدن ها مایه ی کوکو سبزی را آماده کردم و ریختم در ماهیتابه. ساز می زدم و چند دقیقه یک بار به کوکوها سر می زدم. دو تا ساندویچ کوکو درست کردم و با عجله رفتیم ایستگاه راه آهن. این اولین بار که با قطار می رفتیم کلاس موسیقی. تجربه خوب و دلچسبی بود. قطار آرام آرام می رفت و ما ناهار خوردیم. بعد به عادت گذشته ها در گوش هم حرف زدیم. کمی با هندزفری موسیقی گوش دادم و بعد از دو ساعت رسیدیم راه آهن تهران. خودمان را با مترو و تاکسی رساندیم به کلاس. ساعت ۵ و نیم بود. هنوز یک ساعت به زمان کلاس من و کلاس سنتور همسر مانده بود. من به عادت همیشه رفتم در یکی از اتاق ها مشغول تمرین شدم. آنقدر اتود بیات کرد را زدم که دستم درد گرفت. تا ساعت ۷ و نیم که کلاسم شروع شود تمام دو ساعت را ساز زدم. فقط این وسط برای رفع خستگی چند بار آمدم توی لابی نشستم. دست هایم خسته شده بود. منتظر کلاس بودم. مرد جوانی توی لابی نشسته بود و با سه تارش ترکمان استاد علیزاده را می زد. چقدر دلم می خواهد روزی این آهنگ را بزنم. هنوز نوبتم نشده بود و دوباره رفتم سراغ تمرین. استرس داشتم. این آخری ها داشتم مضراب ها را اشتباه می زدم و انگار هر چه بیشتر می زدم خراب تر می شد. ساز را گذاشتم کنار و دوباره آمدم توی لابی. مرد جوان نبود. مرد دیگری از شاگردان استاد گفت شما داشتید ترکمان را می زدید؟ گفتم نه. یک آقایی بود. انگار همه دنبال صدای دلنشین ترکمان بودند. استاد شعاری از کلاس آمد بیرون و به من اشاره کرد و گفت بیا. آنقدر نگران بودم که وقتی استاد پرسید چی می زنی چند لحظه ساکت بودم و اسم درس یادم نمی آمد. شروع کردم به نواختن. یکی دو جا توپوق زدم و از دستم در رفت. تمام که شد استاد گفت دفعه ی دوم بود که این درس رو می زدی دیگه؟ گفتم نه استاد. دفعه ی اولم بود. استاد تعجب کرد و گفت جدی؟ دفعه اول بود؟ بعد تشویقم کرد و گفت خیلی عالی بود. خیلی خوب بود. بیشتر تمرین کن و دفعه ی بعد دوباره بزن. این بار با مضراب های شفاف تر و سرعت بیشتر. من از خوشحالی سر از پا نمی شناختم و آرام گرفته بودم. استاد تمرین دشتی ۱ و تمرین دشتی ۳ را از کتاب ده قطعه درس داد. درس های سختی به نظر می رسید و من با تعجب به حرکت انگشت های استاد خیره شده بودم. کلاس که تمام شد به استاد گفتم ببخشین استاد می شه یه عکس بگیریم؟ همین قدر ساده و خودمانی. بعد از یک سال و نیم شاگردی استاد بالاخره دل به دریا زدم و خواسته ام را گفتم. استاد با روی باز قبول کرد و پرسید توی کلاس بگیریم یا لابی؟ گفتم هر جا شما راحت ترید. همسرم آمد و عکس را ثبت کرد. من و استاد کنار یک عالمه سه تار ایستاده ایم و لبخند به لب داریم. این قاب آرزوی همیشگی من بود.